یک عاشقانه ی آرام



دیشب افطاری دانشگاه بوده. بهش گفته بودم عکس بفرسته, از دانشگاهی که سالها پیش, به طرزی عجیب و پیچیده, سرنوشت من و عشق قدیمی رو رقم زد از همکاراش, همون استادهایی که چهارسال باهاشون درس خوندم و بخشی از خاطرات خوبم هستن از آسمون پرستاره ی شبهای کویر

شب ,بعد مراسم که رفت خونه, اول تماس تصویری گرفت و یکم صحبت کردیم. از دیروز و دیشب گفت, از همکاراش, از مراسم, از روزم پرسید, و حرفهای روزمره زدیم. لابلای حرفهایی که درباره دانشگاه زدیم, گریزی هم به قدیما زدیم, از سال 80 که سال ورودیم بود, تا 81 که باهم کانکت شدیم, تا 83 که روزها و شبهامون رو باهم گذروندیم, و تا اواخر 83 و اوایل 84 که سالروز جدایی 14 ساله مون تو اون سالها رقم خورد تا امروز

موضوع که رسید به سال 83-84 , و سر آغار جدایی مون, حرفهامون داشت تلخ میشد , بغض کرده بودم, بااینکه خیلی خوشحال و از کار خدا هنوز در عجبم که بعد این همه سال دارمش,اما گاهی مخصوصا وقتی دلتنگشم, تحمل حرف زدن از اون سالها رو ندارم. برای اینکه حال و هوام عوض شه بهش گفتم عکسها رو بفرسته. 

میون عکس ها یه عکس تقریبا دسته جمعی میشه گفت بود, عکسی که یه عده زیادی از اساتید تو حیاط دانشگاه کنار ساختمون رستوران وایساده بودن. 

تقریبا همه اساتید لباس ساده پوشیده بودن ساده تر از وقتایی که با کت و شلوار و آراستگی میرفتن سر کار.تو عکس اما, ساده تر بودن, اکثرابلوز و شلوار بدون کت پوشیده بودن. و سعی کرده بودن اندکی راحتتر از روزهای دانشگاه باشن. 

عشق قدیمی من اما, میون همه, آراستگیش تو چشم میزد, قد بلندش که عین مناره مسجد یه سر و گردن از بقیه بلند تر بود, بر خلاف بقیه شون کت و شلوار پوشیده بود, رنگ قهوه ای بلوطی و اتوی کت و شلوارش با بلوز عسلی روشنی که ست کرده بود, رنگ bright عسلی موهاشو بیشتر نشون میداد کفش و کمربند و بند ساعتش دو پرده از بلوطی کت و شلوارش تیره تر بود. خلاصه که از سر تا پاش , از موها و چشمهاش تا کفش هاش طیف های مختلف قهوه ای روشن بود از عسلی تا بلوطی.

همه چیش با هم ست همه چیش به جای خود, حتی سفیدی موهاش از  کنار شقیقه هاش.  موهاش به دقت آراسته و آرایش شده بود و مثل همیشه کج انداخته بود توی پیشونیش .

صورتش شیو شده و پوستش عین آینه می درخشید. سفیدی و گل انداختگی صورتش حتی توی عکس پیدا بود  

با اینکه این همه سال گذشته , با اینکه دیگه مثل اون سالها جوون و تر و تازه نیست (هیچکدوممون نیستیم البته ) اما هنوزم در آستانه ی 43 سالگیش, حجم زیاد زیبایی ش رو داره, هنوزم عین همون سالها با دقت همه چیش رو با هم ست میکنه, موهاشو آراسته میکنه, و ذره ای چروک به سر تا پاش نمیشه پیدا کرد

هنوزم دقتی که توی ست کردن و لباس پوشیدنش هست, نه تو هم سن و سالهاش, که حتی تو جوونهای بیست سال از خودش کم سن تر پیدا نمیشه

و از همه مهمتر, هنوزم قند تو دلم آب میکنه ! 


انقدر که از دیدن عکس ها, مخصوصا اون عکسی که اساتید همه بودن, ذوق کرده بودم, انقدر جذابیت ش تو دلم قند آب کرده بود, که  اون عکس رو ریپلای کردم, نوشتم انقدر جذاب نباش لعنتی توی 43 سالگی انقدر جذاب و زیبا و آراسته نباش

ریپلای کرد نوشت : مگه جذابیت سن و سال داره خانم ؟ 

نوشتم : نه , نداره, اما پدیده ای داریم به اسم صا ایران یا همون هر روز بهتر از دیروز , که ما تو محاوره بهش میگیم قالی کرمون ! که بعضی از آقایون مثل شمای لعنتی تو 43 سالگی هنوز خدای زیبایی و جذابیتن


این پیام رو که سین کرد, چند لحظه ای طول کشید جواب نداد.

براش نوشتم محمد چی شد ؟! 

نوشت هیچی یاد مادرم افتادم . یادته اون سالها هر موقع بهش میگفتی چقدر شما زیبا و جذابی , میگفت تو خودت رو تو آینه نمیبینی انگار ؟! 


حالا بقول مادرم تو خودت رو تو آینه نمیبینی ؟! 

و با این حرفش منو پرت کرد به سالها پیش, و مادر خدا بیامرزش , و تموم مهربونی هاش و خوبیها و زیبایی هاش .


حس میکردم الان مادرش داره با مهربونی بهمون لبخند میزنه, به این فکر میکردم که چقدر جاش تو این روزها کنارمون خالیه, به این فکر میکردم که اگر این روزها بود, چقدر ما هم از وجود پر مهرش لذت می بردیم و میتونستیم چقدر روزهای خوش کنارشون داشته باشیم, و دست آخر به این فکر میکردم که  عشق قدیمی من تمام جذابیت و زیباییش رو از مادرش, و جذابیتی که توی قد و بر و روش هست رو از پدرش به ارث برده


و در حالی که میرفتم سراغ تسبیح و سجاده م که برای پدر و مادرش نماز بخونم بهشون هدیه کنم, زیر لب زمزمه میکردم : انقدر جذاب نباش لعنتی .


دیشب افطاری دانشگاه بوده. بهش گفته بودم عکس بفرسته, از دانشگاهی که سالها پیش, به طرزی عجیب و پیچیده, سرنوشت من و عشق قدیمی رو رقم زد از همکاراش, همون استادهایی که چهارسال باهاشون درس خوندم و بخشی از خاطرات خوبم هستن از آسمون پرستاره ی شبهای کویر

شب ,بعد مراسم که رفت خونه, اول تماس تصویری گرفت و یکم صحبت کردیم. از دیروز و دیشب گفت, از همکاراش, از مراسم, از روزم پرسید, و حرفهای روزمره زدیم. لابلای حرفهایی که درباره دانشگاه زدیم, گریزی هم به قدیما زدیم, از سال 80 که سال ورودیم بود, تا 81 که باهم کانکت شدیم, تا 83 که روزها و شبهامون رو باهم گذروندیم, و تا اواخر 83 و اوایل 84 که سالروز جدایی 14 ساله مون تو اون سالها رقم خورد تا امروز

موضوع که رسید به سال 83-84 , و سر آغار جدایی مون, حرفهامون داشت تلخ میشد , بغض کرده بودم, بااینکه خیلی خوشحال و از کار خدا هنوز در عجبم که بعد این همه سال دارمش,اما گاهی مخصوصا وقتی دلتنگشم, تحمل حرف زدن از اون سالها رو ندارم. برای اینکه حال و هوام عوض شه بهش گفتم عکسها رو بفرسته. 

میون عکس ها یه عکس تقریبا دسته جمعی میشه گفت بود, عکسی که یه عده زیادی از اساتید تو حیاط دانشگاه کنار ساختمون رستوران وایساده بودن. 

تقریبا همه اساتید لباس ساده پوشیده بودن ساده تر از وقتایی که با کت و شلوار و آراستگی میرفتن سر کار.تو عکس اما, ساده تر بودن, اکثرابلوز و شلوار بدون کت پوشیده بودن. و سعی کرده بودن اندکی راحتتر از روزهای دانشگاه باشن. 

عشق قدیمی من اما, میون همه, آراستگیش تو چشم میزد, قد بلندش که عین مناره مسجد یه سر و گردن از بقیه بلند تر بود, بر خلاف بقیه شون کت و شلوار پوشیده بود, رنگ قهوه ای بلوطی و اتوی کت و شلوارش با بلوز عسلی روشنی که ست کرده بود, رنگ bright عسلی موهاشو بیشتر نشون میداد کفش و کمربند و بند ساعتش دو پرده از بلوطی کت و شلوارش تیره تر بود. خلاصه که از سر تا پاش , از موها و چشمهاش تا کفش هاش طیف های مختلف قهوه ای روشن بود از عسلی تا بلوطی.

همه چیش با هم ست همه چیش به جای خود, حتی سفیدی موهاش از  کنار شقیقه هاش.  موهاش به دقت آراسته و آرایش شده بود و مثل همیشه کج انداخته بود توی پیشونیش .

صورتش شیو شده و پوستش عین آینه می درخشید. سفیدی و گل انداختگی صورتش حتی توی عکس پیدا بود  

با اینکه این همه سال گذشته , با اینکه دیگه مثل اون سالها جوون و تر و تازه نیست (هیچکدوممون نیستیم البته ) اما هنوزم در آستانه ی 43 سالگیش, حجم زیاد زیبایی ش رو داره, هنوزم عین همون سالها با دقت همه چیش رو با هم ست میکنه, موهاشو آراسته میکنه, و ذره ای چروک به سر تا پاش نمیشه پیدا کرد

هنوزم دقتی که توی ست کردن و لباس پوشیدنش هست, نه تو هم سن و سالهاش, که حتی تو جوونهای بیست سال از خودش کم سن تر پیدا نمیشه

و از همه مهمتر, هنوزم قند تو دلم آب میکنه ! 


انقدر که از دیدن عکس ها, مخصوصا اون عکسی که اساتید همه بودن, ذوق کرده بودم, انقدر جذابیت ش تو دلم قند آب کرده بود, که  اون عکس رو ریپلای کردم, نوشتم انقدر جذاب نباش لعنتی توی 43 سالگی انقدر جذاب و زیبا و آراسته نباش

ریپلای کرد نوشت : مگه جذابیت سن و سال داره خانم ؟ 

نوشتم : نه , نداره, اما پدیده ای داریم به اسم صا ایران یا همون هر روز بهتر از دیروز , که ما تو محاوره بهش میگیم قالی کرمون ! که بعضی از آقایون مثل شمای لعنتی تو 43 سالگی هنوز خدای زیبایی و جذابیتن


این پیام رو که سین کرد, چند لحظه ای طول کشید جواب نداد.

براش نوشتم محمد چی شد ؟! 

نوشت هیچی یاد مادرم افتادم . یادته اون سالها هر موقع بهش میگفتی چقدر شما زیبا و جذابی , میگفت تو خودت رو تو آینه نمیبینی انگار ؟! 


حالا بقول مادرم تو خودت رو تو آینه نمیبینی ؟! 

و با این حرفش منو پرت کرد به سالها پیش, و مادر خدا بیامرزش , و تموم مهربونی هاش و خوبیها و زیبایی هاش .


حس میکردم الان مادرش داره با مهربونی بهمون لبخند میزنه, به این فکر میکردم که چقدر جاش تو این روزها کنارمون خالیه, به این فکر میکردم که اگر این روزها بود, چقدر ما هم از وجود پر مهرش لذت می بردیم و میتونستیم چقدر روزهای خوش کنارشون داشته باشیم, و دست آخر به این فکر میکردم که  عشق قدیمی من تمام جذابیت و زیباییش رو از مادرش, و جذابیتی که توی قد و بر و روش هست رو از پدرش به ارث برده


و در حالی که میرفتم سراغ تسبیح و سجاده م که برای پدر و مادرش نماز بخونم بهشون هدیه کنم, زیر لب زمزمه میکردم : انقدر جذاب نباش لعنتی .

بعدا نوشت : شیرین بانوی عزیزم ممنونم از دعای خیرت گلم، خدا شما رو هم برای حفظ کنه عزیزم.

ببخشید کامنتت رو تایید نکردم، چون اسم خودم رو نوشته بودی و پست هم رمزی نبود به این دلیل تایید نکردم عزیزم.


روز معلم سال 82 بود. اون روزها تازه یواش یواش داشتم حس میکردم حرف علیرضا (همکلاسی شیطون مون) داره درست از آب درمیاد و اگر با من نبودش هیچ میلی، سبوی من چرا بشکست لیلی؟! و  پشت این گیر و گورهایی که عشق قدیمی یه هو سر کلاس به من میده و تشرهایی که میزنه یه حس قوی هست.

من هم که علیرغم تندی اخلاقش کشش و جذبه ای عمیق بهش داشتم و تا اون موقع بارها و بارها و بارها براش شعر نوشته بودم

حوالی روز معلم بود که یه هو به سرم زد بهش هدیه بدم.

از بچگی اونقدری که هدیه دادن رو دوست داشتم، هدیه گرفتن رو دوست نداشتم. ! مخصوصا برای اونایی که دوستشون داشتم یه ذوق و شوق و هیجان خاصی داشتم که هدیه بدم.

به چند گزینه فکر کردم اما در نهایت چون باید گزینه ای انتخاب میکردم که شان و شئونات آکادمیک و استادی عشق قدیمی رو به جا می آوردم به یک تابلو شعر فکر کردم که یکی ازشعرهای خودم رو بنویسم. وقتی تصمیمم در این مورد قاطع شد با خانم -ص- (مدیر گروهمون که تو پستهای قبل ازشون نوشتم ) در میون گذاشتم. خانم -ص- گفتن که صد در صد هدیه بسیار مناسب و به جا و انتخاب معقولی هست اما یه سوال فکر منو مشغول کرده و اونم اینه که با وجود تمام فراز و فرودی که بین شما دو نفر هست باز هم در تب و تاب هدیه دادن به آقای -گ- هستی؟!

با این حرف خانم دکتر ، یه آن معنی واقعی از خجالت آب شدن رو فهمیدم ! حس کردم صورتم داغ داغ شده و میدونستم الان عین گوله ی آتیش قرمز شدم.

سرم رو انداختم پایین و لبخند آهسته ای زدم.

خانم دکتر گفتن چی شد دختر ؟ چرا انقدر قرمز شدی؟!

گفتم استاد آخه میدونین چیه استاد -گ- (ای من فدای اسم وفامیل قشنگت بشم آخه ) که در جریان هستید چقدر به من تشر میزنن و گیر میدن، شاید با این هدیه و این انتخاب یک مقدار دلشون با من صاف تر شه و اندکی اختلاف بین مون کمتر شه تا من هم بتونم با آرامش بیشتری از درسهای ایشون لذت ببرم.

البته خب پیش خودم میدونستم که خانم دکتر دست منو خوندن و من با این بهانه ها فقط خودم رو گول میزنم

خلاصه که با تایید خانم دکتر قدم بعدی میشد این دغدغه که چه شعری انتخاب کنم که زیادی عشقولانه نباشه تا سو برداشت نکنه ، اونم با فراز و فرودی که بین من و عشق قدیمی بود و در عین حال معنای لطیفی داشته باشه.

دو سه روزی فکر کردم تا بلاخره باز با م خانم دکتر -ص- یه شعر انتخاب شد

شعر رو روی کاغذهای گلاسه ی طرح دار (ابر و باد میگن بهش؟ نمیدونم راستش) نوشتم و بردم قاب سازی نزدیک کتابفروشی دانشگاه تا براش قاب بزنن. این وسط تو این هیر و ویر و رفت و آمد ها و هدیه تهیه کردن ها  باید و پلیس بازی  هم میکردم که هم اتاقی هام بو نبرن

با چه بساط و قایم باشکی شعر رو نوشتم و قاب تهیه کردم براش. اما دردسرها تازه از این جا شروع میشد ! که حالا اون قاب نسبتا بزرگ رو چطور ببرم تو اتاق و تا روز دوشنبه که با عشق قدیمی کلاس داشتم نگه دارم

بهتر دیدم بهشون بگم که هدیه برای خانم دکتر هست. خوشبختانه خانم دکتر  روزهای دوشنبه هم دانشگاه بودن. به هر تقدیر  و ترتیب و بهانه ای بود تا دوشنبه سر کردم. دوشنبه یه کلاس 8 صبح با عشق قدیمی داشتیم یه کلاس 1-3 . تا 3 کلاس آخر ما بود. اما عشق قدیمی با بچه های ترم بالاتر ما ترجمه شفاهی داشت و تا حدودای 5 دانشگاه بود. ترجیح دادم هدیه ش رو نبرم با خودم و بعد از کلاس برگردم خوابگاه و براش ببرم. اینطوری احتمال اینکه از هم اتاقی هام کسی ببینه به کمترین حد میرسید. از طرفی لازم نبود هدیه ش رو از صبح دنبال خودم بکشونم.  تا اینکه کلاس تموم شد و من برگشتم خوابگاه و صبر کردم تا حد.ودای ساعت 4/30 و هدیه رو برداشتم و به هم اتاقی هام گفتم میرم دانشکده.

دانشکده که رسیدم رفتم سراغ کلاسی که فکر میکردم عشق قدیمی اونجا باید باشهاما نبود.

رفتم گروه که کلاسش رو بپرسم، دفتر گروه تعطیل بود و در قفل

مسئول امور عمومی کلاسها هم تایم کاریش تا ساعت 4 بود

مونده بودم چطوری پیداش کنم

چاره ای نبود جز اینکه برم دونه به دونه کلاسها رو چک کنم

طبقه اول نبود.

طبقه دوم رو داشتم چک میکردم که خیلی اتفاقی یه آقایی از دفتر اساتید اومد بیرون . خیلی سریع خیز  برداشتم جلوش  و خیلی دستپاچه پرسیدم ببخشید شما آقای -گ- رو میشناسید؟ استاده گفت ایشون که استاد زبان انگلیسی هستن رو میگید  ؟ گل از گلم شکفتگفتم بله بله گفت اگه اشتباه نکنم همین کلاس 204 باید باشن .

یه مرتبه چنان طپش قلبی گرفتم که نفهمیدم چطور از اون استاده تشکر کردم و بدو بدو رفتم سمت کلاس 204.

کاملا به موقع رسیده بودم کلاسش رو تعطیل کرده بود و طبق عادتی که داشت معمولا آخرین نفر از کلاس میرفت بیرون ، هنوز تو کلاس بود.  اگر دو دقیقه دیرتر میرسیدم رفته بود .

تو درگاه کلاس وایسادم و نفسی عمیق کشیدم و در زدم محمد برگشت سمت در

یه لحظه از دیدنش هنگ کردم هربار که نگاهش میکردم انقدر برام جذاب بود که انگار اولین باره متوجه زیبایی هاش میشدم .!

اون روز کت و شلوار مشکی پوشیده بود با بلوز سفید .

با اینکه ساعات پایانی کارش بود ولی هنوز مثل اول صبح آراسته و اتو کشیده بود و بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود

با تعجب نگام کرد و قبل اینکه چیزی بگه گفتم اجازه هست استاد؟

با همون تعجب گفت بفرمایید !

رو سکوی بورد کنار تریبونش سرپا بود رفتم جلوش وایسادم . همینجوریش قدش کلی از من بلند تر بود ، روی اون سکو هم وایساده بود دقیقا عین نرده بوم ها شده بود  مجبور بودم برای اینکه ببینمش سرم رو حسابی بالا بگیرم

گفت جانم خانم -ن- ؟ کارم دارید؟

گفتم بله.

گفت خب بفرمایید من درخدمتم.

گفتم ببخشید آخر کلاستون هست خسته اید زیاد وقتتون رو نمیگیرم.

با چشمهایی کنجکاو در حالی که لبخند یواش و کمرنگی گوشه ی لبش داشت گفت خواهش میکنم. خسته نیستم. بفرمایید.

هدیه ش رو جلوش گرفتم و گفتم بفرمایید استاد. روزتون مبارک. خوشحالم دانشجوی استاد شایسته ای مثل شما هستم.

شوکه شده بود. چند لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد و با لحن کش دار وعجیبی گفت خااااانم -ن- چرا این کار رو کردید ؟ من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم.

جا خوردم گفتم چرا استاد ؟ من جسارت نکردم فقط دوست  داشتم یه یادگاری کوچیک از افتخار بزرگ شاگردی شما رو بهتون هدیه بدم همین !

گفت آخه اینجوری که من شرمنده میشم.!

باورم نمیشد ! استادی با اون هیاهو و  اونهمه تشر و جدیت این برخورد رو نشون بده !

گفتم دشمن تون شرمنده هیچ قابلی نداره یه یادگاری کوچیکه

لبخند زد و تشکر کرد.

گفتم استاد نمیخواید هدیه تون رو بگیرید ؟!

لبخند زد ای وای ببخشید

و هدیه ش رو گرفت . و باز تشکر کرد

ازش خداحافظی کردم و برگشتم خوابگاه اما چه حالی داشتم خدا داند

همش تصور میکردم وقتی کاغذ کادو رو باز میکنه و شعر رو میخونه چه عکس العملی نشون میده .



روز پنج شنبه دوباره باهاش کلاس داشتیم

سرکلاس کتابم رو گرفت و گفت کتابم رو نیاوردم ! دیگه میدونستم هر موقع کتابم رو میگیره و میگه کتابم رو نیاوردم هدفش اینه که بعد کلاس به بهانه اینکه کتابم رو بده یه حرفی میخواد بزنه .

و با توجه به روز دوشنبه میدونستم این مرتبه میخواد درباره اون هدیه صحبت کنه.

دقیقا همه چیز طبق حدسی که میزدم پیش رفت. بعد کلاس پشت تریبونش مشغول جمع و جور کردن لیست و برگه هاش بود . بچه ها هم گروه گروه از کلاس بیرون میرفتن. من هم خودم رو زدم کوچه ی علی چپ و کتابم رو به فراموشی سپردم و داشتم از کلااس میرفتم بیرون که صدام زد و گفت کتاب تون موند پیشم

برگشتم تا کتاب رو ازش بگیرم الهام وافسانه گفتن ما میریم پایین تا بیای.

عشق قدیمی در حالیکه چشمهاش از نور افتابی که توی نیمرخ صورتش میتابید میدرخشید با لبخندی که گوشه ی لبش بود گفت بابت هدیه ت خیلی ممنونم بسیار از خوندن شعر زیبات لذت بردم. هدیه باارزشی بود. امیدوارم همیشه به نوشتن ادامه بدی

با قلبی که بی امان می تپید به حدی که صداش تو گوشم پیچیده بود و دست و دلی لرزان گفتم قابل تون رو نداشت. خوشحالم خوشتون اومده.

گفت معلومه که خوشم اومده قرار بوده نیاد؟!

لبخند زدم . لبخند زد و باز چال گونه ی چپ بود که تمام قلبم رو نشونه گرفت و باز تاکید کرد به نوشتن ادامه بدم






سالها بعد وقتی دوباره با بازی سرنوشت کنارهم شدیم ، تو اولین مکالمه ، اولین حرفی که زد این بود که روز معلم سال 82 یکی از شعرهات رو  به من هدیه دادی هنوز اون قاب شعر رو نگه داشتم و  چه حال خوشی از شنیدن این حرفش داشتم . گویی معتبر ترین سند دوست داشتن محمد همین بود که بعد از 14 سال با وجود اونهمه دانشجو که بعد از من تو کلاس های محمد اومدن و رفتن با وجود چند سال زندگی در خارج از کشور  و دوباره  برگشتن هنوز اون قاب شعر رو نگه داشته.

و چقدر شنیدن اون جمله لذت بخش بود


با توجه به پستهای قبل و خاطراتی که تعریف کردم علیرضا یا بقول خودش علی در به در معرف حضورتون هست دیگه  علی کلا آدم سرخوشی بود و هیچ کلاس و استادی رو جدی نمیگرفت و البته هیچ موردی رو  در زندگی جدی نمی گرفت  به قدری خوشحال و سرخوش بود که ما بهش میکفتیم "شه.رام. شبپ/ره "

خلاصه که علی در به در تنها کسی بود که به شیوه ای عجیب میتونست استادها و مخصوصا عشق قدیمی رو بخندونه

دومین جلسه از اولین ترمی که با عشق قدیمی کلاس داشتیم ، برامون اسایمنت در نظر گرفت. استادی جدی که تازه باهاش آشنا شده بودیم و تمام شناختی که ازش داشتیم اطلاعاتی بود که از دوستان ترم بالایی از جدیت و سخت گیریش شنیده بودیم.

صحبتهاش که در مورد اسایمنت تموم شد ، علی از آخر کلاس با لهجه ی غلیظ یزدی -اصولا وقتی میخواست خیلی نمک بریزه یزدی حرف میزد- ، با لحن جدی گفت استاد ببخشید یه تا سوال دارم ؟! عشق قدیمی خیلی جدی به دنبال صدا گشت و یکی دو ثانیه نگاهش رو صورت علی خیره موند و بعد گفت بفرمایید.؟

شما عکس العمل جدی عشق قدیمی و اون اخمهاشو در نظر بگیرید و جوابی که از علی شنید

- علی با لهجه ی غلیظ و لحنی ناله : استاد.؟! ما خو بدبخت و بیچاره  ایم ما خو مث شما استاد نیستیم باور کنین تو خونه ی ما یه تا کاغذ پیدا نه میشه خو مشقامو رو چی چی بنویسم.؟!

بچه های کلاس ریز ریز میخندیدن از جدیت عشق قدیمی کسی جرات بلند خندیدن نداشت

عشق قدیمی با تعجب نگاهی به علی انداخت و همچنان جدی گفت : شما رو  پاکت سیمان بنویس

و همین لحظه با شلیک خنده ی همکلاسی ها خود عشق قدیمی هم خنده ش گرفت

این ماجرا گذشت تا دوشنبه ی آینده ش که همون درسی رو داشتیم با عشق قدیمی که باید براش اسایمنت مینوشتیم. پنج شنبه هم باهاش کلاس داشتیم ولی درس دیگه ای.

دوشنبه من و الهام و افسانه  ساعت یک ربع به 8 وارد کلاس شدیم که دیدیم علی اولین نفر تو آخرین ردیف کلاس تک و تنها کنار پنجره نشسته کیفشم گذاشته بود تو پنجره .

کلاسهای دانشکده ما خیلی بزرگ بودن و معمولا 5-6 ردیف آخر کلاس خالی میموند. حالا بین اون همه ردیف خالی ، علی تک و تنها اونم کنار پنجره ، هم مشکوک بود هم خنده دار  مطمان بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست . فقط منتظر بودم ببینم چی هست.

عشق قدیمی که اومد کلاس بعد از حضور غیاب به من گفت خانم -ن- لطفا اسایمنت ها رو جمع کن بیار. *چشم استاد* ی گفتم و در حالیکه از شوق این که مخاطب استاد عشق بین همه من بودم مشغول جمع کردن برگه های بچه ها شدم. تا اینکه به علی رسیدم ، علی در حالیکه لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت گفت شما برو من خودم برگه م رو تحویل استاد میدم

تمام اسایمنت ها رو تحویل عشق قدیمی دادم ، گفت مرسی ، همه رو جمع کردی؟

گفتم بله استاد فقط آقای د گفت که خودش اسایمنتش رو تحویل شما میده و به من چیزی نداد.

عشق قدیمی یکی دو ثانیه با کنجکاوی به من نگاه کرد و گفت باشه مرسی لطف کردی.

در حالی که از عشق ولوله ای در قلبم به پا بود و تمامم از شوق می لرزید ، جواب تشکر عشق قدیمی رو دادم و نشستم سر صندلیم.

هنوز کاملا مستقر نشده بودم که صدای شلیک خنده ی همکلاسی ها توجهم رو جلب کرد

دیدم علی در حالیکه چهارگوشه ی پاکت سیمان رو گرفته و از گوشه ی پاکت گرده ی سیمان میریزه داره میره سمت عشق قدیمی و میگه : استاد با احتیاط حمل شود . ریختنی ست

عشق قدیمی با تعجب و بهت گفت این چیه دیگه ؟! این کارها چیه میکنی؟!

علی با لهجه ی معروفش گفت : استاد من خو گفتم برگه نه دارم ، شمام گفتید رو پاکت سیمان بنویسمنم تموم شهر رو زیر پا هشتم و اقد گشتم تا بلاخره یکی کارگر افغانی تو صفاییه این پاکت رو یواشکی که اوساش نه فهمه به من داد منم مشقامو روش نوشتم

عشق قدیمی که از چهره ش کاملا مشخص بود در حجم بی انتهایی از عصبانیت و در عین حال خنده دست و پا میزد بر و بر به علی نگاه می کرد

علی هم که مظلوم ترین حالت ممکن رو به خودش گرفته بود و به عشق قدیمی نگاه میکرد و ملتمسانه میگفت استاد خواهش میکنم قبول کنیدهم خیلی پای نوشتنش زحمت کشیدم هم کلی گشتم تا بلاخره پاکت  سیمان پیدا کردم استاد تو رو خخخخخدا

میون التماس های مظلومانه ی علی و غش غش خندیدن بچه های کلاس عشق قدیمی هم زد زیر خنده و اونقدر خندید که صورتش قرمز شد  و بدین ترتیب علی تونست رکورد خندوندن عشق قدیمی سر کلاس اونم سومین جلسه ی ترم ، رو از آن خود کنه  اونم عشق قدیمی که به جدیت و سختگیری بین همه دانشجوها معروف بود .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حوزه علمیه جاجرم Caryn آشپزی I have no nerves در مسیر آسمان کــــــافه ســـــرگرمــــــــی JZ ON THE BEAT internet جدید ترین محصولات خانگی با کمترین قیمت در بازار