با توجه به پستهای قبل و خاطراتی که تعریف کردم علیرضا یا بقول خودش علی در به در معرف حضورتون هست دیگه  علی کلا آدم سرخوشی بود و هیچ کلاس و استادی رو جدی نمیگرفت و البته هیچ موردی رو  در زندگی جدی نمی گرفت  به قدری خوشحال و سرخوش بود که ما بهش میکفتیم "شه.رام. شبپ/ره "

خلاصه که علی در به در تنها کسی بود که به شیوه ای عجیب میتونست استادها و مخصوصا عشق قدیمی رو بخندونه

دومین جلسه از اولین ترمی که با عشق قدیمی کلاس داشتیم ، برامون اسایمنت در نظر گرفت. استادی جدی که تازه باهاش آشنا شده بودیم و تمام شناختی که ازش داشتیم اطلاعاتی بود که از دوستان ترم بالایی از جدیت و سخت گیریش شنیده بودیم.

صحبتهاش که در مورد اسایمنت تموم شد ، علی از آخر کلاس با لهجه ی غلیظ یزدی -اصولا وقتی میخواست خیلی نمک بریزه یزدی حرف میزد- ، با لحن جدی گفت استاد ببخشید یه تا سوال دارم ؟! عشق قدیمی خیلی جدی به دنبال صدا گشت و یکی دو ثانیه نگاهش رو صورت علی خیره موند و بعد گفت بفرمایید.؟

شما عکس العمل جدی عشق قدیمی و اون اخمهاشو در نظر بگیرید و جوابی که از علی شنید

- علی با لهجه ی غلیظ و لحنی ناله : استاد.؟! ما خو بدبخت و بیچاره  ایم ما خو مث شما استاد نیستیم باور کنین تو خونه ی ما یه تا کاغذ پیدا نه میشه خو مشقامو رو چی چی بنویسم.؟!

بچه های کلاس ریز ریز میخندیدن از جدیت عشق قدیمی کسی جرات بلند خندیدن نداشت

عشق قدیمی با تعجب نگاهی به علی انداخت و همچنان جدی گفت : شما رو  پاکت سیمان بنویس

و همین لحظه با شلیک خنده ی همکلاسی ها خود عشق قدیمی هم خنده ش گرفت

این ماجرا گذشت تا دوشنبه ی آینده ش که همون درسی رو داشتیم با عشق قدیمی که باید براش اسایمنت مینوشتیم. پنج شنبه هم باهاش کلاس داشتیم ولی درس دیگه ای.

دوشنبه من و الهام و افسانه  ساعت یک ربع به 8 وارد کلاس شدیم که دیدیم علی اولین نفر تو آخرین ردیف کلاس تک و تنها کنار پنجره نشسته کیفشم گذاشته بود تو پنجره .

کلاسهای دانشکده ما خیلی بزرگ بودن و معمولا 5-6 ردیف آخر کلاس خالی میموند. حالا بین اون همه ردیف خالی ، علی تک و تنها اونم کنار پنجره ، هم مشکوک بود هم خنده دار  مطمان بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست . فقط منتظر بودم ببینم چی هست.

عشق قدیمی که اومد کلاس بعد از حضور غیاب به من گفت خانم -ن- لطفا اسایمنت ها رو جمع کن بیار. *چشم استاد* ی گفتم و در حالیکه از شوق این که مخاطب استاد عشق بین همه من بودم مشغول جمع کردن برگه های بچه ها شدم. تا اینکه به علی رسیدم ، علی در حالیکه لبخند شیطنت آمیزی به لب داشت گفت شما برو من خودم برگه م رو تحویل استاد میدم

تمام اسایمنت ها رو تحویل عشق قدیمی دادم ، گفت مرسی ، همه رو جمع کردی؟

گفتم بله استاد فقط آقای د گفت که خودش اسایمنتش رو تحویل شما میده و به من چیزی نداد.

عشق قدیمی یکی دو ثانیه با کنجکاوی به من نگاه کرد و گفت باشه مرسی لطف کردی.

در حالی که از عشق ولوله ای در قلبم به پا بود و تمامم از شوق می لرزید ، جواب تشکر عشق قدیمی رو دادم و نشستم سر صندلیم.

هنوز کاملا مستقر نشده بودم که صدای شلیک خنده ی همکلاسی ها توجهم رو جلب کرد

دیدم علی در حالیکه چهارگوشه ی پاکت سیمان رو گرفته و از گوشه ی پاکت گرده ی سیمان میریزه داره میره سمت عشق قدیمی و میگه : استاد با احتیاط حمل شود . ریختنی ست

عشق قدیمی با تعجب و بهت گفت این چیه دیگه ؟! این کارها چیه میکنی؟!

علی با لهجه ی معروفش گفت : استاد من خو گفتم برگه نه دارم ، شمام گفتید رو پاکت سیمان بنویسمنم تموم شهر رو زیر پا هشتم و اقد گشتم تا بلاخره یکی کارگر افغانی تو صفاییه این پاکت رو یواشکی که اوساش نه فهمه به من داد منم مشقامو روش نوشتم

عشق قدیمی که از چهره ش کاملا مشخص بود در حجم بی انتهایی از عصبانیت و در عین حال خنده دست و پا میزد بر و بر به علی نگاه می کرد

علی هم که مظلوم ترین حالت ممکن رو به خودش گرفته بود و به عشق قدیمی نگاه میکرد و ملتمسانه میگفت استاد خواهش میکنم قبول کنیدهم خیلی پای نوشتنش زحمت کشیدم هم کلی گشتم تا بلاخره پاکت  سیمان پیدا کردم استاد تو رو خخخخخدا

میون التماس های مظلومانه ی علی و غش غش خندیدن بچه های کلاس عشق قدیمی هم زد زیر خنده و اونقدر خندید که صورتش قرمز شد  و بدین ترتیب علی تونست رکورد خندوندن عشق قدیمی سر کلاس اونم سومین جلسه ی ترم ، رو از آن خود کنه  اونم عشق قدیمی که به جدیت و سختگیری بین همه دانشجوها معروف بود .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کنترل خشم در قرآن کریم فراز هامون Sonia تایل چرمی جی اس ام فایل - GSM file VIP Laura آموزش صوتی تصویری همه چیز خرید فالوور خارجی و خرید لایک خارجی ظروف یکبار مصرف ابوطالبی