روز معلم سال 82 بود. اون روزها تازه یواش یواش داشتم حس میکردم حرف علیرضا (همکلاسی شیطون مون) داره درست از آب درمیاد و اگر با من نبودش هیچ میلی، سبوی من چرا بشکست لیلی؟! و  پشت این گیر و گورهایی که عشق قدیمی یه هو سر کلاس به من میده و تشرهایی که میزنه یه حس قوی هست.

من هم که علیرغم تندی اخلاقش کشش و جذبه ای عمیق بهش داشتم و تا اون موقع بارها و بارها و بارها براش شعر نوشته بودم

حوالی روز معلم بود که یه هو به سرم زد بهش هدیه بدم.

از بچگی اونقدری که هدیه دادن رو دوست داشتم، هدیه گرفتن رو دوست نداشتم. ! مخصوصا برای اونایی که دوستشون داشتم یه ذوق و شوق و هیجان خاصی داشتم که هدیه بدم.

به چند گزینه فکر کردم اما در نهایت چون باید گزینه ای انتخاب میکردم که شان و شئونات آکادمیک و استادی عشق قدیمی رو به جا می آوردم به یک تابلو شعر فکر کردم که یکی ازشعرهای خودم رو بنویسم. وقتی تصمیمم در این مورد قاطع شد با خانم -ص- (مدیر گروهمون که تو پستهای قبل ازشون نوشتم ) در میون گذاشتم. خانم -ص- گفتن که صد در صد هدیه بسیار مناسب و به جا و انتخاب معقولی هست اما یه سوال فکر منو مشغول کرده و اونم اینه که با وجود تمام فراز و فرودی که بین شما دو نفر هست باز هم در تب و تاب هدیه دادن به آقای -گ- هستی؟!

با این حرف خانم دکتر ، یه آن معنی واقعی از خجالت آب شدن رو فهمیدم ! حس کردم صورتم داغ داغ شده و میدونستم الان عین گوله ی آتیش قرمز شدم.

سرم رو انداختم پایین و لبخند آهسته ای زدم.

خانم دکتر گفتن چی شد دختر ؟ چرا انقدر قرمز شدی؟!

گفتم استاد آخه میدونین چیه استاد -گ- (ای من فدای اسم وفامیل قشنگت بشم آخه ) که در جریان هستید چقدر به من تشر میزنن و گیر میدن، شاید با این هدیه و این انتخاب یک مقدار دلشون با من صاف تر شه و اندکی اختلاف بین مون کمتر شه تا من هم بتونم با آرامش بیشتری از درسهای ایشون لذت ببرم.

البته خب پیش خودم میدونستم که خانم دکتر دست منو خوندن و من با این بهانه ها فقط خودم رو گول میزنم

خلاصه که با تایید خانم دکتر قدم بعدی میشد این دغدغه که چه شعری انتخاب کنم که زیادی عشقولانه نباشه تا سو برداشت نکنه ، اونم با فراز و فرودی که بین من و عشق قدیمی بود و در عین حال معنای لطیفی داشته باشه.

دو سه روزی فکر کردم تا بلاخره باز با م خانم دکتر -ص- یه شعر انتخاب شد

شعر رو روی کاغذهای گلاسه ی طرح دار (ابر و باد میگن بهش؟ نمیدونم راستش) نوشتم و بردم قاب سازی نزدیک کتابفروشی دانشگاه تا براش قاب بزنن. این وسط تو این هیر و ویر و رفت و آمد ها و هدیه تهیه کردن ها  باید و پلیس بازی  هم میکردم که هم اتاقی هام بو نبرن

با چه بساط و قایم باشکی شعر رو نوشتم و قاب تهیه کردم براش. اما دردسرها تازه از این جا شروع میشد ! که حالا اون قاب نسبتا بزرگ رو چطور ببرم تو اتاق و تا روز دوشنبه که با عشق قدیمی کلاس داشتم نگه دارم

بهتر دیدم بهشون بگم که هدیه برای خانم دکتر هست. خوشبختانه خانم دکتر  روزهای دوشنبه هم دانشگاه بودن. به هر تقدیر  و ترتیب و بهانه ای بود تا دوشنبه سر کردم. دوشنبه یه کلاس 8 صبح با عشق قدیمی داشتیم یه کلاس 1-3 . تا 3 کلاس آخر ما بود. اما عشق قدیمی با بچه های ترم بالاتر ما ترجمه شفاهی داشت و تا حدودای 5 دانشگاه بود. ترجیح دادم هدیه ش رو نبرم با خودم و بعد از کلاس برگردم خوابگاه و براش ببرم. اینطوری احتمال اینکه از هم اتاقی هام کسی ببینه به کمترین حد میرسید. از طرفی لازم نبود هدیه ش رو از صبح دنبال خودم بکشونم.  تا اینکه کلاس تموم شد و من برگشتم خوابگاه و صبر کردم تا حد.ودای ساعت 4/30 و هدیه رو برداشتم و به هم اتاقی هام گفتم میرم دانشکده.

دانشکده که رسیدم رفتم سراغ کلاسی که فکر میکردم عشق قدیمی اونجا باید باشهاما نبود.

رفتم گروه که کلاسش رو بپرسم، دفتر گروه تعطیل بود و در قفل

مسئول امور عمومی کلاسها هم تایم کاریش تا ساعت 4 بود

مونده بودم چطوری پیداش کنم

چاره ای نبود جز اینکه برم دونه به دونه کلاسها رو چک کنم

طبقه اول نبود.

طبقه دوم رو داشتم چک میکردم که خیلی اتفاقی یه آقایی از دفتر اساتید اومد بیرون . خیلی سریع خیز  برداشتم جلوش  و خیلی دستپاچه پرسیدم ببخشید شما آقای -گ- رو میشناسید؟ استاده گفت ایشون که استاد زبان انگلیسی هستن رو میگید  ؟ گل از گلم شکفتگفتم بله بله گفت اگه اشتباه نکنم همین کلاس 204 باید باشن .

یه مرتبه چنان طپش قلبی گرفتم که نفهمیدم چطور از اون استاده تشکر کردم و بدو بدو رفتم سمت کلاس 204.

کاملا به موقع رسیده بودم کلاسش رو تعطیل کرده بود و طبق عادتی که داشت معمولا آخرین نفر از کلاس میرفت بیرون ، هنوز تو کلاس بود.  اگر دو دقیقه دیرتر میرسیدم رفته بود .

تو درگاه کلاس وایسادم و نفسی عمیق کشیدم و در زدم محمد برگشت سمت در

یه لحظه از دیدنش هنگ کردم هربار که نگاهش میکردم انقدر برام جذاب بود که انگار اولین باره متوجه زیبایی هاش میشدم .!

اون روز کت و شلوار مشکی پوشیده بود با بلوز سفید .

با اینکه ساعات پایانی کارش بود ولی هنوز مثل اول صبح آراسته و اتو کشیده بود و بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود

با تعجب نگام کرد و قبل اینکه چیزی بگه گفتم اجازه هست استاد؟

با همون تعجب گفت بفرمایید !

رو سکوی بورد کنار تریبونش سرپا بود رفتم جلوش وایسادم . همینجوریش قدش کلی از من بلند تر بود ، روی اون سکو هم وایساده بود دقیقا عین نرده بوم ها شده بود  مجبور بودم برای اینکه ببینمش سرم رو حسابی بالا بگیرم

گفت جانم خانم -ن- ؟ کارم دارید؟

گفتم بله.

گفت خب بفرمایید من درخدمتم.

گفتم ببخشید آخر کلاستون هست خسته اید زیاد وقتتون رو نمیگیرم.

با چشمهایی کنجکاو در حالی که لبخند یواش و کمرنگی گوشه ی لبش داشت گفت خواهش میکنم. خسته نیستم. بفرمایید.

هدیه ش رو جلوش گرفتم و گفتم بفرمایید استاد. روزتون مبارک. خوشحالم دانشجوی استاد شایسته ای مثل شما هستم.

شوکه شده بود. چند لحظه مات و مبهوت نگاهم کرد و با لحن کش دار وعجیبی گفت خااااانم -ن- چرا این کار رو کردید ؟ من نمیتونم این هدیه رو قبول کنم.

جا خوردم گفتم چرا استاد ؟ من جسارت نکردم فقط دوست  داشتم یه یادگاری کوچیک از افتخار بزرگ شاگردی شما رو بهتون هدیه بدم همین !

گفت آخه اینجوری که من شرمنده میشم.!

باورم نمیشد ! استادی با اون هیاهو و  اونهمه تشر و جدیت این برخورد رو نشون بده !

گفتم دشمن تون شرمنده هیچ قابلی نداره یه یادگاری کوچیکه

لبخند زد و تشکر کرد.

گفتم استاد نمیخواید هدیه تون رو بگیرید ؟!

لبخند زد ای وای ببخشید

و هدیه ش رو گرفت . و باز تشکر کرد

ازش خداحافظی کردم و برگشتم خوابگاه اما چه حالی داشتم خدا داند

همش تصور میکردم وقتی کاغذ کادو رو باز میکنه و شعر رو میخونه چه عکس العملی نشون میده .



روز پنج شنبه دوباره باهاش کلاس داشتیم

سرکلاس کتابم رو گرفت و گفت کتابم رو نیاوردم ! دیگه میدونستم هر موقع کتابم رو میگیره و میگه کتابم رو نیاوردم هدفش اینه که بعد کلاس به بهانه اینکه کتابم رو بده یه حرفی میخواد بزنه .

و با توجه به روز دوشنبه میدونستم این مرتبه میخواد درباره اون هدیه صحبت کنه.

دقیقا همه چیز طبق حدسی که میزدم پیش رفت. بعد کلاس پشت تریبونش مشغول جمع و جور کردن لیست و برگه هاش بود . بچه ها هم گروه گروه از کلاس بیرون میرفتن. من هم خودم رو زدم کوچه ی علی چپ و کتابم رو به فراموشی سپردم و داشتم از کلااس میرفتم بیرون که صدام زد و گفت کتاب تون موند پیشم

برگشتم تا کتاب رو ازش بگیرم الهام وافسانه گفتن ما میریم پایین تا بیای.

عشق قدیمی در حالیکه چشمهاش از نور افتابی که توی نیمرخ صورتش میتابید میدرخشید با لبخندی که گوشه ی لبش بود گفت بابت هدیه ت خیلی ممنونم بسیار از خوندن شعر زیبات لذت بردم. هدیه باارزشی بود. امیدوارم همیشه به نوشتن ادامه بدی

با قلبی که بی امان می تپید به حدی که صداش تو گوشم پیچیده بود و دست و دلی لرزان گفتم قابل تون رو نداشت. خوشحالم خوشتون اومده.

گفت معلومه که خوشم اومده قرار بوده نیاد؟!

لبخند زدم . لبخند زد و باز چال گونه ی چپ بود که تمام قلبم رو نشونه گرفت و باز تاکید کرد به نوشتن ادامه بدم






سالها بعد وقتی دوباره با بازی سرنوشت کنارهم شدیم ، تو اولین مکالمه ، اولین حرفی که زد این بود که روز معلم سال 82 یکی از شعرهات رو  به من هدیه دادی هنوز اون قاب شعر رو نگه داشتم و  چه حال خوشی از شنیدن این حرفش داشتم . گویی معتبر ترین سند دوست داشتن محمد همین بود که بعد از 14 سال با وجود اونهمه دانشجو که بعد از من تو کلاس های محمد اومدن و رفتن با وجود چند سال زندگی در خارج از کشور  و دوباره  برگشتن هنوز اون قاب شعر رو نگه داشته.

و چقدر شنیدن اون جمله لذت بخش بود


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم جانبی دانلود آهنگ جدید Lucy دانشگاه محقق اردبیلی - برنامه نویسی دانلود فایل کرک نرم افزار ها kosarprint Robert Raduan دامپ ها